نمی دانستی

دل من تنگِ دلت بود ، نمی دانستی

 

خسته از جنگ دلت بود ، نمی دانستی

 

 

رنگ من زرد اگر بود ، چو زر بود ، ولی

 

بخت من رنگ دلت بود نمی دانستی




کاش یک پرده از آن قائله ی فخر و غرور


که نماهنگ دلت بود،  نمی دانستی




بی سبب نیست که جا مانده ی هر قافله ام



پای من لنگ دلت بود ، نمی دانستی




خون اگرریخت از این دیده ی شهلایی من



نشئه ی بنگ دلت بود ،نمی دانستی




شیشه بودم که شکستم به زمین افتادم



قاتلم سنگ دلت بود نمی دانستی




اسب اقبال مرا برد به میدان جفا



خدمتش هنگ دلت بود ، نمی دانستی




قدر آن یار «عزیز»ی که نداری امروز



تا که در چنگ دلت بود، نمی دانستی

 

 

عزیز نادری

تا تو را از دور پيدا مي کنم گم مي شوم

تا تو را از دور پيدا مي کنم گم مي شوم



تا به بالايت تما شا مي کنم گم مي شوم



بخت من امروزخوابيده است وبيداريش نيست



تادلم را خوش به فردا مي کنم گم مي شوم



هم رديف قيسم اما تا دل سرگشته را



گرم روياهاي ليلا مي کنم گم مي شوم



هم نفس باخويش در بيغوله ي تنهاييم



هم نشيني تاتمنا مي کنم گم مي شوم


چشم دلدارم چودريا دلفريبي مي کند



کنج چشمي تا به دريا مي کنم گم مي شوم


باسکوتي سرد مي سازم ومي دانم چرا


هرزمان ازشوق غوغا مي کنم گم مي شوم


آنقدرنامردمي ازروزگاران ديده ام


فکر بخت خويش را تا مي کنم گم مي شوم


پاي تومار سفر را از جهان بي بها


با دوات خونم امضا مي کنم گم مي شوم


بين من با آرزوهايم هزاران فاصله است


اين جدايي را چو معنا مي کنم گم مي شوم


حاصل عمر «عزيز»م جز فراق و درد نيست


اين دو را از خويش منها مي کنم گم مي شوم


هر چه گشتم هيچ از عشق تو زيبا ترنبود


تا تورا از دور پيدا مي کنم گم مي شوم

دلبر زود آشنا

من با خدای خود همین جا آشنایم

کعبه مگر در خواب بینی من بیایم

صد غنچه میـــخندید به باغ آرزویم

وقتی غبار از روی مغمومی زدایم

وقتی که  در اوج پریشانی به روی

در ماند ه ای با خنده در را میگشایم

میبندم این چشمان خود را تا ببینم

با چشم دل گلخنده بر روی خدایم

                           * یعنی به هر جایی خدا را میتوان یافت *

                           * آن دلـــــــــبر زود آشنا را میتوان یافت *

آری خــــــــــدای من به هر جا خانه دارد

در هر کــــــــــــجا، آن عالم آرا خانه دارد

گـــــــــــــاهی درون ناله های زار مجنون

گــــــــــــاهی به کنج قلب لیلا خانه دارد

گــــاهی شود شمع و به چاه یوسف افتد

گــــــــــاهی چو مه در آسمانها خانه دارد

گـــــــــــــاهی کنار بوته خاری در کویری

گــــــــــــاهی به روی موج دریا خانه دارد

 

                        * در هر کجای بحر و بر، هم هست و هم نیست*

                        * یعنی خــــــــدای من در این دور و حوالی ست*

او قلب پر مهر و صفا را می شناسد

از ابتــــــــــــدا تا انتها را می شناسد

باید چو لوح ساده شد در محـــــضر او

چون او ریا و بی ریا را می شنـــــاسد

باهر زبانی میتوان با او ســـــخن گفت

حتی زبان برگــــــــــها را می شناسد

میخندد او بر زاهد غافل ز ایمــــــــــان

وقتی که میگوید خـــــدا را می شناسد

                             *زیرا که مهـــــــــــــــری از خدا در دل ندارند*

                            *اینان که در ظاهر به عشقش دل می سپارند*

 

 

عزیز نادری..........خاکستر عشق

"نیز بگذرد"

ایـــــــــن روزگار پر زبلا نیــــــــــــــز بگذرد

 

دوران ظالمــــــــــــان دغا نیـــــــــز بگذرد

 

ای دل غمین مباش که این یک دو روز عمر

 

هر چند مشکل است به ما نیــــــــــز بگذرد

 

دیـــــروز ما گذشـــــــــــته و امروز می رود

 

فردای ما  چـــــــــــو باد صبا نیـــــــــز بگذرد

 

آخر چو وقتِ رفتـــــــنِ جاوید میرســــــــــد

 

شادیِ شــــــــاه و زجـر گدا نیـــــــز بگذرد

 

گر ما زبیم جان ز ستمـــــــــکار بگـــذریم

 

آیا به روز حشــــــر خدا نیــــــــز بگذرد؟؟

 

دیدی رسید عمر "عزیز" عاقبت به سر

 

یاران مهـــــــــربان به شما نیــــز بگذرد

 

 

 

 

عزیـــــــــــــــــز نادری................خاکستر عشق 

عروس ایل رویا

 

 

نمیــــــــــــدانم چرا در قید یارم ؟

 

که هر ساعت نهد باری به بارم!!

 

به چشـــم او نمی ارزم به کاهی

 

ولی در پای او جان میســــــــپارم

 

اگر یک شب بیاید از  سر شوق

 

به شاباشش قبای جــــان در آرم

 

هـــــــــــــزاران بزم می آراید ومن

 

همان تنهــــــــاترین مشتاق زارم

 

سبک تر ، ای عـــــروس ایل رویا

 

که بنشینم بر اسب راهـــــــــوارم

 

درختی تشنه را مانم که هـــــــرگز

 

نشُسته لطف بــــــــــــــاران بهارم

 

اگر نقاش گردون عکس مــــــن را

 

کِشد، معنــــــــــــایِ زردِ انتظارم 

 

شبی با گریه چشمم گفت:تاکی

 

چو ابری بر کویر ســـــــینه بارم؟

 

بگفتم: تا درخشــــــــد صورت یار

 

و من هم خصلت پروانه  دارم

 

 

عزیز نادری..........خاکستر عشق

 

دیماه۷۵  

بذر عشق

 

تار دل دیگر ندارد هیــــــــچ پود

 

تار و پودش را جفا زا هم گشود

 

بذر عشق افکندم و وقت درو

 

غیر داس و پینه در دستم نبود

 

هر چه ماندم بر سر بازار عشق

 

دیدم این وادی ندارد هیچ سود

 

در جوانی برف پیری از سرم

 

شور و شوق زندگانی را ربود

 

صفحه ای کی خوانده ام از صد کتاب

 

نغمه ای کی خوانده ام از صد سرود

 

بی تو دل زنگار دارد میـــــــــــــــتوان

 

با تو زنگار از دل تنــــــــــــــــها زدود

 

پیش پیـــــــــــــــری گفتم از آسودگی

 

نکته ای را گفت و گوش جان شنود

 

کز فنا آسودگی بینی "عـــــــــــزیز"

 

پس خوشـــــــــا حال کسی آسود زود

 

 

 

عزیـــــــــــــــــــــز نادری.........خاکستر عشق

 

اسفند۷۶

 

کوچه ی سر گشتگی

  • من بی گل رخسار تو آرام نگیرم
  • با انکه خمارم زکسی جام نگیرم
  • گامی نگذارم ز سر کوی تو جائی
  • جز با کرمت هیچ سرانجام ندارم
  • گر بگذری از کوچه ی سرگشتگی من
  • دیگر خبـــــــــر از تلخی ایام ندارم
  • دل همچو کبوتر به سر بام تو بنشست
  • آرام دگر بر ســــــــــر هر بام ندارم
  • سخت است که در دام بمانم چو اسیری
  • رسوای دو عالم شوم و کام نگیرم
  • رفت اِرز دلم در پی دیدار تو هیچ
  • ایراد بر این عاشق بد نام نگیرم
  • صد دام تنیدند و چو مرغان کهنسال
  • زیرک شدم و دانه ز هر دام نگیرم
  • محرابی اگر رسم کنم در نظر خویش
  • جز از خم ابروی تو الهام نگیـــــرم
  • رفت عمر"عزیز"از کف و ترسم که پیامی
  • از جــــانبت ای مـــــاه دلآرام نگیرم

 

                                                                 اردیبشت-۶۹

عــــــــزیز نادری............... از کتاب خاکســـــتر عشق

نوید بارش باران

  
  •    اینجا نوید بارش باران نمیدهد
  •                 
  • رونق به خاک تشنه ی ایران نمیدهد
  • پاییزیان گلوی زمان را فشرده اند
  • دیگر مجال به فصل بهاران نمیدهند
  • بر قامت درخت خزان دیده ی وطن
  • جز بیم تیغ و اره و طوفان نمیدهند
  • از عاشقی بغیر حدیثی نمانده است
  • گوشی به ناله ی نی چوپان نمیدهند
  • فرقی چنان میان جدایی و وصل نیست
  • حتی بها به دیدن یاران نمیدهند
  • شادم که عمر ظلم و ستم ماندگار نیست
  • این جابران که بویی ز انسان نمیدهند
  • گویا به سوگ زندگی هم نشسته اند
  • دیریست مرده اند ولی جان نمیدهند

 عزیز نادری------------ خاکستر عشق

 

آذر ۵۷ ـ

دیدار دلبر

  • ای دل آخر تا به کی نالان شوی
  • پس کجا هم بزم خوشحالان شوی
  • سوختی ما را زداغ و سوزها
  • تیره شد از دستت ای دل روزها
  • میروی تنها سفر تا دور ها
  • تا زداید ظلمتت را نورها
  • ناز مه رویی مگر قابت ربود؟
  • کاینچنین عاری شدی از هر چه بود؟
  • من در اینجا و تو در جایی دگر
  • کی روا باشد چنین ای بیخبر
  • بی ثمر اینجا و آنجاها چه سود؟
  • وعده ی امروز و فرداها چه سود؟
  • آشنا ، با من چرا بیگانه ایی؟
  • گرد شمع دیگران پروانه ایی؟
  • من غریبم بی تو در هر محفلی
  • پای در گل مانده از هر مشکلی
  • یا بگیر آرام و آرامم نما
  • یا رها از حلقه ی دامم نما
  • من نظر انداختم در فال خود
  • تیره تر دیدم ز شب اقبال خود
  • کی بود دیدار دلبر را مجال ؟
  • خویش را مسپار بر امری محال
  • خانه ات را موج غم ویرانه کند
  • گر شبی بادی وزد طوفان کند
  • بر گرفتی دست خود افسار خود
  •  
  • میروی دنبال کار و بار خود
  • از عزیز خسته کی گیری سراغ
  • گه به گلشن میروی گاهی به باغ 

 عزیز نادری -----از کتاب خاکستر عشق