بذر عشق
تار دل دیگر ندارد هیــــــــچ پود
تار و پودش را جفا زا هم گشود
بذر عشق افکندم و وقت درو
غیر داس و پینه در دستم نبود
هر چه ماندم بر سر بازار عشق
دیدم این وادی ندارد هیچ سود
در جوانی برف پیری از سرم
شور و شوق زندگانی را ربود
صفحه ای کی خوانده ام از صد کتاب
نغمه ای کی خوانده ام از صد سرود
بی تو دل زنگار دارد میـــــــــــــــتوان
با تو زنگار از دل تنــــــــــــــــها زدود
پیش پیـــــــــــــــری گفتم از آسودگی
نکته ای را گفت و گوش جان شنود
کز فنا آسودگی بینی "عـــــــــــزیز"
پس خوشـــــــــا حال کسی آسود زود
عزیـــــــــــــــــــــز نادری.........خاکستر عشق
اسفند۷۶
+ نوشته شده در شنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۱ ساعت 10:6 توسط عزیز نادری
|