دل من تنگِ دلت بود ، نمی دانستی

 

خسته از جنگ دلت بود ، نمی دانستی

 

 

رنگ من زرد اگر بود ، چو زر بود ، ولی

 

بخت من رنگ دلت بود نمی دانستی




کاش یک پرده از آن قائله ی فخر و غرور


که نماهنگ دلت بود،  نمی دانستی




بی سبب نیست که جا مانده ی هر قافله ام



پای من لنگ دلت بود ، نمی دانستی




خون اگرریخت از این دیده ی شهلایی من



نشئه ی بنگ دلت بود ،نمی دانستی




شیشه بودم که شکستم به زمین افتادم



قاتلم سنگ دلت بود نمی دانستی




اسب اقبال مرا برد به میدان جفا



خدمتش هنگ دلت بود ، نمی دانستی




قدر آن یار «عزیز»ی که نداری امروز



تا که در چنگ دلت بود، نمی دانستی

 

 

عزیز نادری