تضمینی زیبا با غزلی از شیخ اجل سعدی
گل بوستان جانم که عزیز و مه لقایی
چه رسیدم از جفایت به ورای بینوائی
چو شنیده ام که داری هوسی به دلربایی
(خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمائی )
چه پیام داری ای جان که برایم آن فرستی
چه به نامه ات نوشتی که به عاشقان فرستی؟
نکند به بندیانت خطی از امان فرستی ؟
( تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغانی که تو ویشتن بیایی)
تو مرا به چاه ظلمت چه قدم قدم سپردی ؟!
به ازل رسیده بودم ز چه بر عدم سپردی؟
چو پری به دست باد ستم و اِلَم سپردی
( بشدی و دل ببردی به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی؟)
دُر نا سره بسُفتم چو دوست می گرفتم
به مَمَر سیل خفتم چو تو دوست می گرفتم
خوشی از دلم برُفتم چو تو دوست می گرفتم
( دل خویش را بگفتم چو تو دوست می گرفتم
- نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی)
تو چه خوش نشستی بر لب پر زبار مستان
ز کدام باده داری تو بیار تا چه هست آن ؟!
نکنی دمی نگاهی ز فرا سوی پَستان
( چه کنند اگر تحمل نکنند زیر دستان ؟!
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی )
غم این دل خمارم به نسیم صبح گفتم
به نفیر پر شرارم به نسیم صبح گفتم
به زبان پر غبارم به نسیم صبح گفتم
( سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی)
دل من گرفته زنگار که بشنوم نصیحت
چه توقع از من زار که بشنوم نصیحت
تو مرا به خویش بگذار که بشنوم نصیحت
( من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی)
شده قسمتم از اول غم انفصال خوبان
به دلم نیاورم جز سخن از وصال خوبان
که زوال خود نبینم بجز از زوال خوبان
( تو که گفته ایی تحمل نکنم جمال خوبان
نکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی)
چه خوش است گَرد غم را ز بیاض دل زدودن
همه وقت از تو گفتن ، همه عمر با تو بودن
تو "عزیز"ی و توانی ز دلم غمی ربودن
( در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی)
عزیز نادری