در بهاری که خزان راوی افسردن بود

وقت دل کندن از او موعد دل مردن بود

 

شانه هایم کز و چشمم ز پس پرده ی اشک

گرم نظاره ی پوسیدن و پژمردن بود

 

تیر آهم به دل بی غم او خورد ، ولی

تا به آن روز  نپنداشتم از آهن بود

 

بغض سنگین گلو تا لب پیمانه مرا

برد و دانست که این موسم می خوردن بود

 

من سراپا همه شوقی که دلش نرم کنم

او سراپا همه تدبیر دل آزردن بود

 

باختم هر چه که اندوختم از عالم عشق

برد یکجا همه را او که حقش بردن بود